کد مطلب:225230 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:243

تفسیر بعضی از آیات شریفه ی قرآنی
در كتاب زینة المجالس مسطور است كه در آن زمان كه مأمون عبدالله بن طاهر را برای انجام امری به بصره فرستاد عبدالله آن خدمت را به اتمام رسانیده مراجعت نمود روزی هنگام چاشتگاه سوار گردیده از خیمه بیرون آمده هر طرف سیر همی كرد بناگاه در كنار آبی رسیده چهار تن طلبه علوم را بدید كه جامه های خود را شسته در آفتاب انداخته اند از ایشان پرسید كه هیچ كس از میان شما كسی هست كه مذهب او این باشد كه ایمان و تصدیق بر قول و عمل می باشد و ایمان را قابل زیادت و نقصان داند؟ گفتند اعتقاد ما بر این است و چون عبدالله بر این مذهب و عقیدت بود خرسند گشت و بفرمود تا هر یك را هزار درهم بدادند.

یكی از آن چهار تن قسمت خود را قبول نكرد و گفت اعتقاد من بر آن است كه ایمان عبارت از تصدیق به قلب و اقرار زبان است و زیادت و نقصان را در آن



[ صفحه 4]



تصور نتوان هر چند من مردی درویش و بی بضاعت هستم اما برای هزار درهم دروغ نمی گویم عبدالله از گفتار صدق آمیز او سخت خرم شد بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند و به تحسین او بسی سخن راند.

و دیگر در آن كتاب مسطور است كه مردی عطار از مردم كرخ بصلاح و سداد و صواب و رشاد و دیانت و امانت مشهور بود چنان شد كه قروض كثیره بروی ثابت و قرض خواهان در مطالبه ساعی بودند ناچار پنهان و متواری گردید و به دعا و تضرع و نیاز روی آورد و روز به روز و شب زنده می سپرد تا شب آدینه كه نماز و دعا و خضوع و خشوع بسیار نمود و پیغمبر صلی الله علیه و آله را بدید كه با او فرمود: نزد علی بن عیسی كه در آن هنگام از امراء و وزرای نامدار امین بود برو و او را فرموده ام چهارصد دینار به تو دهد از وی بستان.

از خواب درآمدم و با خود گفتم رسول خدای فرموده است «من رآنی فی النوم فقدر آنی فان الشیطان لا یتمثل بی» هر كس مرا در خواب بیند به یقین مرا دیده است چه شیطان را نه آن استطاعت است كه خویشتن را به من همانند كند.

راقم حروف گوید: اینكه شیطان نمی تواند خود را مانند پیغمبر گرداند و این امر مخصوص به رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم است سوای اینكه علتش را خدای و رسول خدا بهتر می دانند این است كه حضرت خاتم صلی الله علیه و آله نور كل و نفس كل و عقل كل و روح كل و روان آفرینش و نخست فروز و نخست نمود و اول نمایش خالق آب و آتش و مخلوق و نور بلاواسطه و آینه سراپا نمای نور خاص ایزدی و قدرت و جلال و جمال یزدان بیهمال و سبحان بی شبه و مثال و واسطه تمام مخلوقات است و از این مقام خاص الخاص جاوید اساس كه هر ازل و ابدی مناص است و جز خدای به آن دانا نیست بگذری چون مظهر اسما و صفات مخصوصه ایزدی است شأن و رتبت خلاقیت و فعالیت و بی همتائی را پیدا می كند.

و به این جهت است كه سایه ندارد و عرش و فرش در زیر قدم مباركش مساوی است و نعلین مباركش تاج تارك كروبین و علیین و مقربین می شود و مثل خداوند



[ صفحه 5]



بی مثل و مانند می آید لاجرم او را نیز مثل و مانندی نشاید بود چه خود مثال ایزد است و از آنجا كه مخلوق بلاواسطه و واسطه سایر مخلوقات است تمثل به این نور مجسم در حكم تمثل به خداوند عالم است تعالی الله عن الشبه و المثال و الضروب و الامثال.

و همچنین چون نور و عقل كل است و شیطان ظلمت و جهل كل است ضدیت كلی را دربر دارد و چگونه ضدی می تواند با ضد خود همال و همانند گردد هرگز این نشاید و محال و ممتنع است جسم منوری كه هزاران ارواح شموس منیره اش تابشی از اشعه آن نور مبارك و در ظل انوارش نور افكن و سایه گستر است و هزاران نار از مدد دائمیه او فروزان و سوزان است و اگر آنی از آن مدد را نیابد خاموش و فانی است و نور مبارك الهی كه در پرتو بخش تمامت انوار و از ازل الازال و در ابد الاباد هرگزش خاموش نبوده و نخواهد بود و مایه فروز تمام فروزها است چگونه نار غلیظ و دخان ناچیز همانند او تواند باشد مخلوق را با خالق و نور را با نار چه مجانست و مماثلت است.

اگر نار را فروغی زایل و حاجتمند امداد متواتره است نور را جز فروغ خاص همیشگی خداوند جاوید كه هرگزش انقطاع و انفصال و انفصامی نمیشاید بود مددی در خور نیست چه آن نور از پرتو خاص یزدان غفور است و خدای تعالی كه «هو نور السموات و الارض» هرگز بی نور نتواند بود چه اثر وجود واجب الوجود است و مظهر آن رسول خداوند ودود است.

پس هر كس رسول را در خواب بیند او را دیده است و جز او را ندیده است و از مقام آن حضرت كه تنزل پذیرد صورتی دیگر پیدا می كند و اگر چه ائمه اطهار علیهم السلام و آن حضرت انوار واحده هستند لكن واسطه خلقت آن حضرت صلی الله علیه و آله است و دقایق این مطالب دقیقه را دقیقه یابان دانند.

در كتاب اخبار الدول اسحاقی در ذیل احوال مأمون مسطور است و رؤیای او را از این پیش رقم كردیم كه از بعضی از علماء از معنی كلام رسول خدای صلی الله علیه و آله



[ صفحه 6]



«من رآنی فی المنام فقد رآنی حقا» پرسیدند و گفتند تواند بود در یك شب بلكه در یك ساعت جماعتی در اماكن متعدده آن حضرت را در خواب بنگرند عالم گفت: آری «هو كالشمس فی كبد السماء وضوئها یغشی البلاد مشارقا و مغاربا» تا چه رسد به آن روح مجسمی و نور مجردی كه هزاران لمعات خورشید منیرش در پیشگاه انوار شریفه الهیة جرمی ثقیل و فروزی فقیر می نماید.

و در كتاب ثمرات الاوراق حكایت خواب دیدن عبدالله بن مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله را در باب بهرام مجوس تا سه دفعه و فرمودن آن حضرت كه شیطان به صورت من متمثل نمی شود مشروح است.

و از این پیش در ذیل احوال حضرت رضا علیه السلام و اخباری كه در ثواب زیارت آن حضرت وارد است و حدیثی مذكور شد به صورت من و در صورت یكی از اوصیای ایشان متمثل در عالم خواب تواند شد و بیانی مفصل نیز مرقوم شد.

و نیز در فرج بعد از شدت مسطور است كه عبدالله بن... كه از جمله ی خویشان فضل بن سهل بود چنین حكایت كند كه فضل بن سهل در آغاز طلوع دولت و اقبال چون به بغداد رسیدی به خانه شخصی میوه فروش كه او را خدا بود نام بود فرود می آمد و خدا بود و اهل و كسان او در خدمات او قیام جستند و مهمات را انجام می دادند تا گاهی كه پای ابهت بر دست وزارت بر نهاد و دست قدرت از آستین كفایت بیرون آورده و مسند نیابت مأمون و خلافت او را در خراسان بر وی مقرر شد و سالها بر این بگذشت و از آن طرف روزگار نكبت وفاقت بر میوه فروش مستولی گردید به ناچار جلای وطن كرده به پیشگاه حسن بن سهل پناه آورد تا به دیدار پسر سهل آن دشوار بر وی سهل گردد و به دیدن من بدایت گرفت از وصول او سرور گرفتم و از رنجی كه او را رسیده رنجور شدم و در حق او از انواع اعزار و اكرام فروگذاشت ننمودم و در وثاق خودم منزل دادم و در خدمت فضل برفتم و این وقت بر خوان طعام مشغول تناول بود گفتم آن پیر میوه فروش كه در بغداد در خانه ی وی نزول می فرمودی بیاد اندر داری گفت: سبحان الله با آن همه حقوق كه او را بر ما ثابت است چگونه



[ صفحه 7]



می توانش از یاد بداد و این هنگام نام بردن او از چه بود انشاء الله خبر مرگش را به تو نرسانیده باشند گفتم به این شهر آمده و به منزل من اندر است چون فضل این سخن نشنید سخت خرم شد و دست از نان بداشت و گفت تا وی اندر نیاید دست بنان نیاسایم پس او را حاضر كردند فضل به ترحیب و ترجیب او بسی سخن كرد و او را در میان خودش و من جای بداد و بسیار تلطیف و عطوفت فرمود و گفت تا این هنگام به كجا بودی و چه چیزت از دیدار ما بازداشت گفت تاكنون به رفاه حال و فراغ بال غد و به اصال می رسانیدم و چون خداوند متعال روی اقبال از من برتافت و صبح دولت بشام نكبت پیوست و هر روزی به حادثه ی دیگر دچار و به مصائب متواتره گرفتار شدم و از تمامت مال و فرزند و اهل و پیوند هیچ چیز باقی نماند و به سؤال و قروض محتاج شدم به آستان خداوند روی آوردم فضل چون این فصل بشنید بر وی رقت آورد و چون از خوان فراغت یافت پیر میوه فروش را به انواع مواهب و اصناف مبرات از جامه و مركوب و اثاث البیت و منزل و دینار و طیب و جوهر مخصوص گردانید و عذر بخواست و وعده های نیك بداد و روز دیگر وكلاء تجار بغداد را كه به خریدن ارتفاعات آمده بودند بفرمود تا حاضر شدند و آن جماعت از آن پیش مالی عظیم برای تقدیم حضور شخص فضل پذیرفتار شده بودند تا فضل به فروش غلات سواد كوفه اجازت دهد و او را اجابت نمی كرد.

با من گفت می دانی دیروز در میان من و این جماعت بر چگونه معاملت رفته است هم اكنون بیرون رو و ایشان را بازنمای كه بیعی را كه خواستار هستند اجازت می دهم اما بدان شرط كه چهار یك از منفعت مخصوص به خدا بود باشد برفتم و تجار را بگفتم شادان اجابت كردند و من بفضل عرض كردم فضل به خدا بود فرمود: ایشان را بكثرت اموال تطمیع خواهند كرد بر آن هستند كه صد هزار درهم به تو دهند و تو را به این مبلغ راضی دارند و به همین مقدار از ربحی كه باید به تو برسد قانع دارند اما باید تو سخت بایستی و به كمتر از یكصد و پنجاه هزار دینار با ایشان قطع نكنی آن گاه با من گفت تو نیز بیرون برو و در میان ایشان واسطه باش پس



[ صفحه 8]



بیرون رفتم و به هیچ اندازه ای قبول نكردم تا به یكصد و پنجاه هزار دینار قطع معامله كردم و آن مبلغ را به خدا بود دادند و خدا بود به حضور فضل برفت و شكر آن فضل و كرم را بگذاشت و دست به دعا برداشت اما فضل را در نهایت اندوه و تفكر بدید و سبب پرسید فضل گفت حادثه ایست كه چاره ی آن به دست و پای تو و امثال تو برنیاید و در مذاكره با تو گمان فایدتی نمیرود خدا بود گفت در همه حال گفتن آن شایسته تر است اگر دوای آن نزد من باشد باری من خود این خدمت به جای آرم و الاغم دل با غمگسار در میان آوردن یك گونه از آسودن است فضل گفت یكی خارجی در شهری از شهرهای خراسان خروج كرده است و اكنون لشكریان به اعمال بغداد و دیگر بلاد پراكنده اند و در بیت المال آن كه در تركیب كتیبه دیگر و ترتیب لشكری كینه ور كافی باشد موجود نیست از این روی هر روز بر نیروی وی افزوده می آید و بیم آن است كه سد شدید دولت را رخنه ی بزرگ درسپارد خدا بود عرض كرد چون منی را از این ممر چندان اندیشه نیست كه زاینده اندوهی باشد پس چرا امیر را چندین اندیشه به خاطر اشرف راه باد داد دزدی را كه او را چندان ماده و مددی در كار نمی باشد كجا آن حد و مقدار است كه امیر كثیر الاقتدار نامش را تذكره و تذكار فرماید بفرمای تا من بقتال او رهسپار شوم اگر به اقبال روز افزون امیر دولت یار فتح نمایم سرش را به درگاه آورم و مقصود به دست آید و اگر مرا واقعه پیش آید دولت بلند عدت امیر را از نبودن من وهنی نمی رسد فضل گفت خدای عزوجل كمال قدرت خود را به واسطه خدا بود به ما خواهد نمود پس مردمی معدود تدارك فرمود و مقداری اموال در تهیه سفر ایشان به مصرف آورد و خدا بود را خداوندی آن گروه بداد و ایشان به مقاتلت خارجی برفتند و چون سپاه به مقاتلت یكدیگر بایستادند خدا بود با لشكر خود گفت من از اهل حرب و قتال نیستم اما به فضل و یاری حضرت باری و دولت امیرالمؤمنین مأمون وثوق دارم باد فیرزی بر پرچم درفش بهروزی ما افزایش گیرد شما به حول و قوت خدای قادر قدیر متوكل گردیده با دل قوی و بازوی پهلوی و امید صریح به فتح و نصرت



[ صفحه 9]



حمله كنید و به جمله یك دفعه آهنگ آن خارجی نمائید و دیگر كسی را در چشم نگذرانید كه چون وی از پای درآید دیگران دست از فتح بشویند و سر خود گیرند.

لشكریان چنان كه خدا بود فرمود متفقا بتاختند و چون شیران شكاری و پلنگان كوهساری یكباره حمله بردند و در اول حمله بود كه سر خارجی را نزد خدا بود آوردند و خدا بود مختصر رقعه به این مضمون به فضل بن سهل در قلم آورد كه من نه از آن كسانم كه توانم فتح نامها نگاشت و عبارات و استعارات در قلم آورد همین نویسم كه خدای ما را بر خارجی ظفر داد اینك در عقب نامه می آیم و سرش می آورم و چنان كه نوشت در عقب نامه در رسید و كارش بالا گرفت و ما از آنچه او را میسر گشت در عجب شدیم.

راقم حروف گوید: این فتح و فیروزی كه به دست میوه فروش از جنگ و قتال بی خبر بهره فضل گشت به واسطه آن فضل و كرم نرم و گرم فضل بن سهل بود كه با فضل وجود فضل بن یحیی برابری و برادری می نمود و با خدا بود نمود و باب رزق و روزی بر روی او فتح نمود و حضرت مسبب الاسباب و مفتح الابواب را از خود خشنود فرمود و آثار فتح و قدرت قادر فتاح را مشاهدت كرد.

و دیگر در كتاب بحیره فزونی مسطور است كه حسن بن سهل برادر فضل ابن سهل بعد از قتل فضل بوزارت مأمون اختصاص یافت و همتی عالی و مروتی والا داشت كه برتر از آن گمان نمی رفت گفته اند یكی روز نظرش بر پیر سقائی افتاد كه مشك بر دوش كشیده سقائی می نمود دل وزیر بی نظیر بر وی بسوخت او را پیش خوانده از حال او پرسیدن گرفت گفت مردی پیر و بیچاره و مستمند و عیال وار و به سختی روزگار گرفتارم و با این محنت كه می نگری كسبی نموده و شب با عیالات بروز می رسانم حسن بر وی ترحم آورده و دوات و قلم بخواست و خواست براتی در حق او به هزار درم بخازنان خود حواله نویسد و به غلط صد هزار درم نوشت چون سقا آن برات بخازن برد خازن متحیر شد كه این مبلغ خطیر به سقائی حقیر



[ صفحه 10]



چگونه حواله می شود پس حضور حسن برفت و برات را عرضه بداد و عرض كرد خوش نباشد كه سقائی را صد هزار درم حواله كنند وزیر فرمود راست می گوئی و حق تو راست من قصد هزار درم بیش نكرده بودم و قلم تقدیر بر قلم تحریر من چیره شد بباید بداد و هیچ نگفت نامردمان بر ركاكت رای و ضعف عقل ما حمل نكنند.

و هم در آن كتاب مسطور است كه احمد بن ابی خالد بعد از فضل بن سهل به وزارت مأمون مفتخر شد مردی دانا و بزرگ و با مروت و همت و در خدمت مأمون به مقامی محمود و اعتباری نام نامدار بود لكن با آن عقل و فضل و كمال نازك طبع و زود سیر بود به اندك چیزی از مردمان برنجیدی روزی در محضر مأمون روی بشمامة بن اشرس آورد و این شمامه چنانكه كرارا مذكور نموده ایم از خواص و محارم مأمون بود و گفت در پیشگاه خلافت هر كسی به حالتی و فضیلتی جای دارد حالت تو چیست و اعتضاد تو به كیست شمامه گفت معین من اهلیت وزارت داری گویم ندارم كنایت از اینكه تو نیز اگر میزان اهلیت خود را می دانستی خود را در خور وزارت نمی دانستی و قبول این مقام عالی را نمی كردی و مملكت را دچار زحمت عدم اهلیت نمی ساختی چون احمد این جواب را بشنید سخت خجل گردیده دیگر لب به جواب و سخن برنگشود.

در زینة المجالس مسطور است كه عبدالله طاهر بن حسین بن مصعب ذوالیمینین كه از جانب مأمون امارت خراسان و ماوراء النهر داشت روزی از اوصاف و آثار پیشینیان پادشاهان بر زبان می گذرانید یكی از مجلسیان گفت از جمله عادات پادشاهان عجم این بود كه سالی یك نوبت بارعام در دادندی و یك هفته قبل از آن منادی ندا می داد كه فلان روز بارعام است هر كس را حاجتی یا از كسی بر وی ستمی است به داد خواهی و خواهشگری حاضر شود لاجرم حاجتمندان و مظلومان به آن مجلس اندر می شدند و چون مجلس بر پای شدی دربانان آواز برآوردند كه شاهنشاه می فرماید ما در این باب بدایت به خود كنیم اگر كسی را حقی در ذمت ما هست دعوی كند و هیچ از ما شرم نگیرد و اگر كسی



[ صفحه 11]



دعوی كردی بنفس نفیس از تخت به زیر آمدی و عظمت و حشمت در زیر پای نهادی و هر كس به پادشاه ادعائی می كرد شهربار عادل پهلوی خصم جای می كرد و جواب دعوی او را بر وفق حق و راستی بگذاشتی و دیگران را معلوم گشتی كه میل و مداهنه و ملاحظه و مسامحه در كار نیست لاجرم كارها به عدل و نصفت و رضای خالق و خلق می گذشت و از بركت و میمنت این حال مدت چهار هزار سال سلطنتی عظیم در خاندان پادشاهان عجم بپائید با اینكه مشرك و كافر بودند چنانكه گفته اند: «الملك یبقی مع الكفر و لا یبقی مع الظلم» شیخ سعدی شیرازی می فرماید:



رحم الله معشر الماضین

كه به مردی جهان سپردندی



راحت جان بندگان خدای

راحت خویشتن شمردندی



آن بزرگان چو زنده می نشوند

كاش این ناكسان بمردندی



و علت بقای ملك با كفر و عدم بقای آن با ظلم این است كه هر كافری ظالم نیست و اگر باشد بر خویشتن است اما هر ظالمی كه در ظلم غلو و فزونی جوید البته از خدا و پرسش روز جزا بی خبر و بر حسب معنی كافر است و ظلم بر خود و غیر خود روا داتشه و اسباب فساد عباد و بلاد را فراهم ساخته است لاجرم ملك با كفر بپاید و با ظلم نپاید چه ظلم مملكت ویران و نشان طغیان را نمایان كند از این است كه عدل اول اصل از اصول دین است چه دنیا و دین جز به عدل باقی نماند و صفت بزرگ الهی است از این است كه گفته اند:



شه چو عادل بود ز قحط منال

عدل سلطان به از فراخی سال



چه اگر عدل نباشد و ظلمت ظلم جهان را تاریك دارد از فراخی سال جز تنگی حال نیابند و اگر عدل باشد در قحطی سال نیز اسباب راحت نساء و رجال فراهم گردد پس محنت ظلم از سطوت ظلم بر جهانیان شدیدتر است.

و هم در آن كتاب مسطور است كه روزی عبدالله بن طاهر در مجلس بازنشسته بود یكی از بزرگ زادگان غزنین وارد شد و زبان به دعا و ثنا برگشود و گفت مرا بر امیر دو حق است: یكی حق خدمت و دیگر حق نعمت امیدوارم كه رعایت این



[ صفحه 12]



حقوق را عنایت فرماید عبدالله پرسید این دو حق چیست گفت در بغداد همه روز از در سرای من عبور میدادی تشریف قدوم تو را در راه گذار آب می زدم تا گرد با امیر نیامیزد و حق نعمت این است كه از دارالخلافه بیرون آمده خواستی تا سوار شوی من ركاب عالی را بگرفتم عبدالله گفت براستی سخن آوردی بفرمای از ما چه خواهانی گفت امارت ابیورد با من گذار تا صد هزار درهم از بهر خود استخراج نمایم عبدالله گفت دادم و فی الحال منشور امارت آن ناحیه را بدو گذاشتند و او را با زبانی پر ثنا و لبی پر دعا روانه ساختند.

و هم در زینة المجالس مسطور است كه روزی زنی بر سر راه عبدالله بن طاهر آمد و به داد خواهی گفت خاله از پدر به مرده ریگ داشتم برادر زاده ات بر در سرای خود میدانی ساخت خواست خانه مرا بخرد رضا ندادم بی رخصت و رضای من خانه مرا ویران ساخته داخل میدان خود گردانید امیر گفت اندیشه آسوده دار كه تا داد تو ندهم به هیچ كار نپردازم و در فور سوار گردیده روی به هرات آورده و با یكی از محارم خود امر نمود تا آن زن را به هرات آوردند و چون امیر به هرات آمد برادر زاده اش به تقبیل آستان عم معدلت نشان آمد به هیچ وجه مورد تلطیف و توجه نگشت و چون آن زن به هرات رسید عبدالله فرمود تا در حضور اعیان تظلم نماید پیر زال سخن خود را بگفت عبدالله با برادر زاده اش عتاب كرده گفت تو را برای آن امارت داده ام تا دست به بیداد دراز كنی و ملك و مال عباد را در چنبر تصرف درآوری و غصب نمائی در جواب گفت من خانه او را به قیمت درآورده بهایش را به دست امینی سپرده ام و از آن پس داخل میدان نمودم.

عبدالله گفت «عذرك اشد من جرمك» این عذر ناصواب كه بیاوردی از گناهت سخت تر است ندانسته ای كه در شریعت مطهر مال مسلمانان بدون رضای ایشان بر كسی حلال نیست اگر تو را میدان تنگ است او را چه گناه است آنگاه با برادر زاده فرمود منزل پیر زال را بدان گونه كه از نخست بسازد و خودش نیز چون دیگر كاركنان و مزدوران به كارگری و مزدوری برود پس بدین نهج كار كردند



[ صفحه 13]



و برادر زاده اش نیز كار می كرد تا آن بنا به پایان رسید و به پیر زال بسپرد و به علاوه انعامی نیكویش بفرمود و به نیشابور بازآمد و برادر زاده اش در موكب او به نیشابور شتافته شفیعان برانگیخت تا نوبت دیگر عبدالله بن طاهر ایالت هرات بدو گذاشت.

و نیز در زینة المجالس مسطور است كه در آن هنگام كه عبدالله بن طاهر امیر خراسان بود غلامی سعد نام داشت كه سعد اكبر در شمس جمالش كمینه چاكر و از رشك دهان تنگش غنچه خون بر جگر می آورد هزاران بدر منیرش در دیدار خورشید شعارش اسیر و هزاران شمس تابانش از هلاك گریبان مستنیر به شكر خنده تنگهای شكر برگشود و در تبسمی گوهرهای غلطان بنمود هزاران سرو در قامتش دچار قیامت و هزاران ناهیدش گدای غلامت این پسر نازك میان نازنین نازپرور ناز آفرین در خدمت عبدالله بن طاهر دارای قربی وافر و مقامی باهر بود یكی روز عبدالله رقعه ای نوشته بدو داد و گفت این رقعه را به فلان دلال برسان و هر چه فرمان دهد به جای آر سعد امتثال فرمان كرده چون بیاع در آن رقعه بدید متحیر گردید سعد پرسید سبب تأمل تو چیست دلال گفت امیر نوشته است سعد را به هر قیمتی كه خریدار خواهد به فروش و ازدیاد و كم دم مزن و دریغ مكن چون سعد این سخن سرد بشنید دلش از آتش تافته چون نار كافته گشت و به اضطراب و دهشت درآمد و دو نرگس شهلا را از اشك دیدار خون پالا ساخت و التماس نمود كه از امیر بپرس گناه من چیست كه چنین از نظرش بیفتاده ام دلال به خدمت عبدالله برفت عبدالله گفت مهم غلام را به انجام آوردی دلال گفت ای امیر سعد از معارف است و هر مجهولی به فروش نمی تواند اقدام كند چون نامه امیر را بر وی بخواندم در جزع و اضطرابی شدید اندر شد و گفت همی خواهم مرا معلوم آید كه چه گناه از من نمودار شده است كه امیر مرا به چنین عذابی سخت مبتلا می دارد عبدالله گفت گناهی از وی صادر نشده است لكن دوش بگاه برخاسته به گرمابه می رفتم در راه گذار نظرم بر سعد افتاد و او را دیدم بر تختی خفته و چادر شبی لطیف بر روی آورده مانند



[ صفحه 14]



ماهی در زیر ابر می نمود چون آن حالت و آن نمایش بر من جلوه گر شد از حضرت پروردگار استعانت طلبیدم تا مرا از وسوسه شیطان نگاه بدارد و از گناهی كه هرگز به آن اقدام ننموده ام در حراست عصمت خود محفوظ گرداند همه روز خاطری پر تشویش و دلی پر اندیش داشتم و همی بترسیدم كه اگر سعد در خدمت من بیاید شاید شیطان بر من دست یازد و بنحوست معصیتی دچار سازد و بورطه هلاك ابدی گرفتار كند.

دلال می گوید: زبان به دعای او برگشودم و گفتم سعد خادمی معقول و غلامی نجیب است چه خوب است كه امیر در حق ما عنایت فرماید از فروختن او درگذرد و او بهای خود می دهد و شرط می كند كه از این پس در رهگذر امیر نخوابد و فتنه بیدار نكند و پیوسته اندام لطیف را به جامه ی غلیظ پوشیده دارد اگر امیر به دیگری او را فروشد شاید آن شخص از این ماه چشم نپوشد و ابواب فساد بر وی برگشاید و این بیچاره به بلا مبتلا گردد و از این گونه كلمات و حكایات چندان در میان آوردم تا عبدالله از اندیشه ی فروش آن ماه سیمین بناگوش درگذشت و پس از مدتی دو كنیز خریده با سعد بدار الخلافه فرستاد.

به همین تقریب در همان كتاب داستانی از ابوالحسن علی بن حسن اشعری كه از ندمای طاهریه بود مسطور است كه چون محمد بن طاهر بن عبدالله به جای پدر امارت خراسان یافت روزی ایوب شاذان كه از اطبای نامدار روزگار و مشهور آفاق است نزد من آمد و سخت غمناك و دلتنگ بود و این ایوب از اوان كودكی در خدمت محمد بود و با او پرورش می نمود و در خدمتش تقربی كامل داشت چون ساعتی درگذشت و از هر گونه حدیثی برگذشت گفت پنج روز برمی گذرد كه امیر مرا در حضور خود راه نگذاشته و امروز یكباره خط بطلان بر دیدار من بركشیده است هر چه تصور می كنم گناهی در خود نمی دانم و سبب این عدم عنایت معلوم نیست چیست از تو خواستارم كه از وی بپرسی من در مجلس امیر برفتم و چندان توقف كردم تا



[ صفحه 15]



بیگانگان برفتند آنگاه حال ایوب و سبقت خدمت و صدق رویت او را عرض نمودم و گفتم فرضا اگر گناهی نیز از وی نمودار شده باشد به واسطه ی یك جریمه مخلصان قدیمی و چاكران صمیمی را از خویشتن راندن و رزق و روزی بازگرفتن از طریقت مروت دور می نماید.

گفت: مشاهره او را بدان سبب بریدم كه او را دیگر نزد من مجال توقف نباشد گفتم از جریمه او به من بفرمای امیر به اخراج غلامان امر كرد من اشارت نمودم تا همه بیرون رفتند فرمود مرضی بر من عارض گردید از ایوب خواستار معالجه شدم گفت با چنین كسان جماع كن و اشارت به همان غلامان كه ایستاده بودند نمود سوگند با خدای اگر نه از آن بیمناك بودم كه مبادا غلامان بر صورت قضیه آگاه شوند همان لحظه او را بی جان به تیغ می نمودم و سوگند می خورم كه هرگز به این عمل موسوم نبوده ام و چنین كرداری ناشایسته از من روی نداده است و اگر نفس من به این معنی هم التفات می ورزید باری به جهت حفظ سیرت و عذاب آخرت خود را نگاهبانی می كردم.

چون ایوب این تجویز را بنمود و به این عمل امر كرد و معذلك فایدتی برای این كردار می نمود البته طبیعت به ارتكاب این عمل شنیع راغب می گشت و اگر عیاذا بالله این كار از من نمودار می گشت به خشم خدا گرفتار می شدم دیگر اینكه غلامان نیز ادب كنار می گذاشتند و حد خود نگاه نمی داشتند و این صورت منجر به فساد می گشت چون این سخن شنیدم زبان به ثنای او برگشودم و گفتم حق با جانب امیر است و ایوب مستحق تعذیب و تنبیه است.

و چون از خدمت محمد بن عبدالله بازگشتم ایوب را بدیدم و به ملامت درسپردم ایوب سوگندها خورد كه مراد من از این امر كنیزكان خردسال بودند كه به سن غلامان باشند آنگاه كتب طیبه بیاورد و بگشود و بنمود كه علاج این علت جماع با دختران خردسال ناز پستان است من كتاب را نزد امیر محمد برده عذر ایوب را تقریر كردم این كار بر وی خوش افتاد و از خشم به رضا آمد و ایوب را



[ صفحه 16]



طلب كرد و گفت این خطا از تو به وجود آمده كه خردسالی كنیزان می خواستی و به خردسالی غلامان اشارت كردی و اگر شرم همی داشتی نام كنیزان بردن باری می نوشتی و به من می دادی.

در كتاب روضة الانوار مسطور است كه چون فضل بن سهل به قتل رسید وزارت مأمون با برادرش حسن بت سهل مفوض گردید و از اطراف ممالك و اكناف مسالك در تحیت و تهنیت او تقدیم رسائل كردند سهل بن هارون كه در مراتب بلاغت و فصاحت و هنرمندی پای بر ذروه وجاهت نهاده بود تهنیت نامه بدو فرستاد و در ضمن نوشت كه هر زمانی را شادی و سروری است بكوش تا خود شادی زمانه خویش باشی و دولت گریزنده است حیلتی بیندیش تا از آنت توشه به دست آید و در میان كار چشم بر گمار و عقل را مقدم بدار و در احوال و اخبار كسانی كه پیش از تو بودند و این شغل داشتند و برفتند و كار به دوست و دشمن گذاشتند تفكر نمای و نیك دانسته باش كه آنچه امروز به تو سپرده اند تو را باید كه فردا به دیگری سپرد و چون حسن بن سهل این نامه بخواند گفت پندی به موجز و مختصر و مفید داده است و مرا از خواب غفلت بیدار كرده است و از خداوند توفیق و تأیید می خواهم كه در تقلید و تقلد بر نصایح تو گوش داشته باشم.

راقم حروف گوید: چون مرحوم مبرور میرزا علی اصغر خان امین السلطان در زمان سلطنت یگانه شاهنشاه عجم صاحبقران اعظم ناصر الدین شاه شهید سعید اعلی الله مقامه به صدارت اعظم و خطاب صدر اعظم نامدار گردید این بنده در دیباچه یكی از مجلدات مشكوة الادب كه تقدیم حضور پادشاه جهان پناه نمود دیباچه رقم كرده بعد از نام شاهنشاه اسلام پناه به نام صدر اعظم دولت نیز اشارت و از محسنات صفات حمیده اش مذكور نمودم و از جمله نوشتم چراغ هیچ كس را خاموش نخواست لاجرم خدای چراغش را خاموش نساخت نان از سفره ی هیچ كس قطع ننمود از این روی خداوند خوانش را بی نان نگذاشت آبروی هیچ كس را نریخت از این روی آبرویش بر جای بماند و در خانه ی هیچ كس را نه بست لاجرم خدای در خانه اش



[ صفحه 17]



نمی بندد و بدین نهج شرحی مبسوط رقم نمودم و آن مرحوم در اغلب مجالس می فرمود من از التفاتها و شفقتهای فلانی تا چند متشكر و ممنون هستم كه مرا سرمشق می دهد و متنبه می نماید و من از این پس به همین دستور رفتار می نمایم حقیقة در این مسائل نیز جز این از وی ظاهر نگشت رحمه الله و رضوانه. عجب این است كه این صدر معظم دارای مكارم اخلاق و كمالات و فضائل و هوش كامكار و عقل نامدار و مقبول رجال و سلاطین جهان و شش دفعه در تمام ممالك فرنگستان و دیگر ممالك در ملازمت ركاب صاحبقران اعظم ناصر الدین شاه و شاهنشاه مرحوم مظفر الدین شاه اعلی الله مقامهما و منفردا سفرها و گردشها كرده و عزتها و جلالها یافته و به اولین نشان و علامات هر دولتی مفتخر گردیده و بصیرت و خبرتها بدست كرده بود كه می توان گفت احدی از وزراء و صدور مملكت ایران را از ابتدای سلطنت سلاطین اسلامیه تا این زمان حاصل نگردیده و مانند او به لطف تقریر و تحریر و حسن بشره و اندام وجود و احسان و نیك فطرتی و صلاح جوئی و كفایت و درایت و فراست و كیاست در قرنها پدید نگشته و معذلك این گونه اظهار امتنان از خیر خواهان و خیر اندیشان می فرمود و با آنكه محتاج نبود محض حسن تلقی خود را نیازمند می نمود و در ذهن كسی نمیزد و رد سؤال هیچ كس را حتی الامكان نمی نمود آثار باقیه بگذاشت.

چنان كه در شهر قم و آستانه ی حضرت معصومه (علیهاالسلام) و حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و غیر هما موجود است و نسبت به سادات عظام و علمای اعلام و ادباء فضلای عصر از هیچ گونه عنایت و رعایت دریغ نمی نمود تا گاهی كه بعز شهادت نایل و به سعادت ابدی واصل گشت اما ای بسا عجب از آنان كه صد یك این احاطه و اطلاع و شأن و رتبت و علم و فضیلت و مطاعت را دارا نیستند و چون به مقامی وصول یافتند و مصدر امر و نهی شدند و مردمان خبیر مجرب در تنبه ایشان شفاها و كتبا گفتند و نوشتند اظهار استغناء نمایند با اینكه روز دیگر به كار بندند غریب تر این است كه گاهی به خرج گوینده نیز می دهند و با آن كندی ذهن و بلادت و عدم استنباط



[ صفحه 18]



و ضعف استدراك گمان می برند كه او را فراموش افتاده و بر وی مشتبه می ماند.